

به نام خدا
رمان شاید فراموشی پارت دوم
آلیس مخفیگاه الکساندر رو پیدا کرد و رفت اونجا
آلیس وارد مخفیگاه شد و الکساندر اون رو دید
هر دو تعجب کرده بودن
از زبان آلیس:
خیلی ترسیده بودم،اما جسورانه بخاطر عشقم وارد مخفیگاه شون شده بودم،اونا جنایتکار بودن،اما من باز هم عاشق الکساندر بودم
از زبان الکساندر:
باورم نمیشد.چجوری پیدام کرد؟
داستانی:
آلیس نزدیک الکساندر شد و بهش گفت:
-تو هر کسی باشی،من دیوانه وار عاشق تو خواهم ماند
-آ،آلیس!
الکساندر اون موقع بود که عاشق آلیس شد.اون همیشه همراهش بود،اون واقعا دوستش داشت...
اونا کلی عملیات خفن با هم انجام دادن،آلیس هم قاتل شد و...
اما یه روزی نقشه ای رو کشیدن که واقعا خیلی خطرناک بود
قتل رئیس جمهور!اونا قطعا شکست میخوردند!اما الکساندر باور داشت که میتونه رئیس جمهور رو بکشه و و حاکم فرانسه بشه...
شب شد
الکساندر و آلیس کل نیروهایشان جمع شده بودن
یواشکی داشتند نزدیک میشدن
صدای بوق پلیس اومد!
تیر اندازی شد!
چندین نفر کشته شدن و الکساندر زخمی شد اما فرار کردن
اما آلیس...
پایان پارت دوم
برای آلیس چی شد؟مرد؟
منتظر نظرات تون هستیم