

رسانه اینترنتی نو میراکل تقدیم میکند
رمان شاید فراموشی پارت چهارم:
فردا
الکساندر در حال نقشه کشیدن بود،داشت برای امشب نقشه دقیقش را میکشید و هی در ذهنش تستش میکرد و اگر جواب نمی داد و منطقی نمی بود،باز هم تلاش می کرد تا بهترین نقشه را بسازد...
اون طرف،آلیس واقعا داشت زجر می کشید
رن هایی که آنجا بودند،هی به آلیس زور می گفتن اما آلیس با اونها کاری نداشت،آنها همه شون بالای ۵۰ سال سن داشتن اما آلیس فقط ۲۲ سالش بود
در نهایت،اون روز یه دختری همسن آلیس به اونجا اومد و اون و آلیس با هم دوست شدن و بالاخره هم آلیس هم اون راحت شدن و یکم تو زندان حال کردن اما باز هم زندان زندانه دیگه
.
.
.
شب شد
.
.
.
نیرو های الکساندر دور جایی که رئیس جمهور اونجا بود رو محاصره کرده بودن
-حمله!!!
نیرو های الکساندر بی وقفه در حال جنگیدن بودن و چند تاشون هم مردند،اما در نهایت،وزیر کشور توسط نیرو های الکساندر گرفته شد و اون رو بردن و زندانی کردن
امو توی زندان هم جنگ به پا شده بود...
پایان پارت چهارم
تو زندان چی شد؟🤔😶
پارت بعدی قراره خیلی خفن باشه پس لایک کن و کامنت بزار❤️