

به نام خدا
بی معجزه با افتخار تقدیم می کند
برای میراکولران جهان
رمان شاید فراموشی پارت پنجم:
-آههههههه موهامو نکش!
-از هم جدا بشین!
-دعوا دعوا دعوا!
-عوضی!
-آلیس!
-بدبخت رو کشتی ولش کن!
-بنگ بنگ!
تو زندان جنگ بود
آلیس با یکی از زن های اونجا درگیر شده بود و حتی نگهبان هم نتونست اونارو از هم جدا کنه
زنه هی مو های آلیس رو می کشید و آلیس هم اونو کتک میزد
دوست آلیس،آلیا تعریف کرد:
-اون زن روانی بخاطر اینکه آلیس چای کمرنگ آورده بود،چای داغ رو پاشید رو صورت آلیس،بعدش آلیس عصبانی شد و اون رو زد و بعد دعوا شروع شد...
.
-ببینید بچه ها،ما امشب طاق نصرت رو نابود می کنیم،جایی که آلیس رو گرفتن!
-قربان شما عقل تون رو از دست دادین؟اون بنای تاریخی که کاری نکرده!
-ساکت شو!
.
.
.
شب
.
-خب بچه ها شما پلیس رو بکشید شما ها هم با من بیاین!
-بله قربان!
چندین نفر از وزیر در مخفیگاه بازجویی میکردند و اطلاعاتی رو بدست آوردن و بعد وزیر رو کشتن و اون رو از برج ایفل آویزون کردن
.
چند دقیقه بعد طاق نصرت پر از سی فور بود و بعدش...
بله خودتون هم میدونید،طاق نصرت منفجر شد.
نیرو های انتظامی سراسر پاریس رو محاصره کردن
نیرو های هوایی همه جا رو بررسی میکردن
پلیس هم همه جا رو می گشت
هیچ کس هیچ خبری نداشت...
تا اینکه همون شب مخفیگاه الکساندر رو پیدا کردن و...
پایان پارت پنجم
بنظرتون چی میشه؟الکساندر رو میکشن؟!
برای نوشتن این رمان خیلی زحمت کشیده میشه و خیلی طول میکشه،لطفا از ما حمایت کنید❤️
فقط قلب پایین رو قرمز کنید و یه کامنت بزارید و ما رو فالو کنید،یه سری به وبلاگ مون بزنید،کلی رمان قشنگ داریم🥹