
به نام خدا
رسانه میراکلسی بی معجزه تقدیم میکند
برای تمامی میراکولران جهان
پارت پنجم:
-فکر کردی چیکاره ای آدرین؟
-مرینت!بیا از اینجا بریم!ما میتونیم زندگی خوبی رو با هم بسازیم!
-مگه تو با آناهیتا نامزد نیستی هان؟یادت نمیاد با من چیکارا کردی؟
-مرینت،الان عصبانیم!لوکا میدونی چیکارا کرده!اون بچه داره!اسمشم جمیله گذاشته!
-چرت نگو!
-تو کی منو دیدی آدرین!من لوکاعم!من هیچ وقت به عشقم خیانت نمیکنم!
-درسته!تو لوکایی،ولی تو فقط خیانت کاری!
-بسهههههه!
آدرین و لوکا به مرینت با تعجب نگاه کردند...
ناگهان آدرین اسحلهش رو از توی جیبش بیرون میاره به قلب و مغز لوکا شلیک میکنه!
-زمان مرگ رسیده لوکا!
-م،مرینتتتت
-عشق من!
آدرین مرینت رو می بره خونهش
-مرینت!عزیزم!حالا میتونیم با هم باشیم!
-ولم کن منو آدرین!
اونا یکم با هم حرف زدن و یکم بهتر شدن...
-خب حالا آدرین،کار تو درست نیست،تو لوکا رو کشتی!تو یه قاتلی!
-نه عزیزم!اون تیر های بیهوش کننده بود
-آهان!
آناهیتا میاد خونهشون
-اینجا چه خبره آدرین!بچه داره گریه میکنه!
-آدرین؟
-اون بچه ی آناهیتا و کماله!
-پس به تو چه مربوطه؟!
-نمیدونم!
-بیا بگیر پسرتو عشقم!
-چی میگی آناهیتا!
-من از دست همه تون کلافه شدم!
آدرین آناهیتا رو بیرون کرد و اونا تلویزیون رو روشن کردن تا یکم آروم بشن
نوشته ها رو تلوزیون می اومدن:
مثل باد،مثل پر قو
زیباست مثل عشق
اوست!دختری زیبا،که نیست مثل آن پیدا!
باشد دختری شیک پوش!باشد دختری صد خواستگار!
گر پسری ببیند شاه دخت را،پریشان شود،بمیرد بدون آن!
...
-چه قشنگ بود آدرین!
-بله عزیزم،اون دختر تو هستی!
-اوه عزیزمممم
چند روز بعد...
-ضربان قلب پایینه!
-فکر نکنم بمونه
-لوکا!!!
-آروم باش عزیزم!
[صدای سوت دستگاه]
-نههههههههه
-خبر جدید:لوکا،نامزد سابق مرینت دوپن چنگ،بر اثر سکته قلبی جان باخت...
مرینت و آدرین زیر بارون با چشم هایی پر از اشک قدم می زدند و مرینت میخوند:
گر تو نباشی،من که هستم
گر تو باشی،من که هستم
گر تو نباشی،من نیستم
دوست من،یار همیشگی من
باش پیش من،تا ابد،تا قیامت!
...
پایان پارت پنجم
برای خواندن رمان های بیشتر به وبلاگ ما و اینستاگرام callmeabolfazl مراجعه کنید