

رسانه میراکلسی بی معجزه تقدیم میکند
رمان شاید فراموشی،یکی از برترین رمان های بی معجزه،پارت اول(قبل از شروع بهتون میگم این رمان از زبان آلیس(دختره)هستش):
داشتم از خیابون رد میشدم...
یه دفعه یه لامبورگینی جلوم وایستاد و گفت:
ببخشید خانم محترم،من تازه اینجا اومدم میشه بگید از کجا میشه رفت به طاق نصرت؟
گفتم:
از اونجا میپیچید میرید این طرف فلان متر جلو تر یه کوچه هس اونجا رو میرید میرسید به خیابون اونجا رو صاف میرید بعدش طاق نصرت رو میبینید
ازم کلی تشکر کرد و رفت
چند روز بعد که روی برج ایفل بودم اون رو دیدم،بهش دقت نکرده بودم،اما وقتی که یکم بیشتر صورتش رو دیدم،چشم های آبیش...پوست بورش...مو های بلوندش و فرم جذابش...منو محو کرده بود
بهش نزدیک شدم و یه سلامی کردیم
دیگه طاقت نیاوردم و پرسیدم:
اسم شما چی هست؟
-الکساندر،شما؟
-آلیس
-خوشبختم!
-همچنین!
وقتی باهاش حرف می زدم استرس می گرفتم
صداش خیلی قشنگ بود
دو روز بعد که باز هم یه دفعه همدیگه رو دیدیم،شماره هامونو گرفتیم و کلی با هم چت کردیم،خیلی رویایی بود،تا اینکه یه روزی نوشتم:
کسی تو زندگیت هست؟
-نه،چطور؟
-راستش،من،چطوری بگم...من میخوام ما بیشتر از یه دوست باشیم
-چی؟
خیلی هیجان زده بودم،کم مونده بود سکته رو بزنم
-الکساندر،من عاشقتم!
(تو رویا هاش:
-منم عاشقتم آلیس!)
-چ،چی؟من هنوز...آماده نیستم!
-برای چی؟!ما می تونیم یه زندگی خوب رو در کنار هم بسازیم!
-ن...نه!
-الکساندر!
و الکساندر رفت
چند ساعت بعد که آلیس اومد خونه،به دوستش مرینت زنگ زد تا ببینه میتونه چیکار کنه،چون مرینت و آدرین عاشق هم بودن و مرینت در این مورد اطلاعات بیشتری داشت
اون طرف،الکساندر داشت به گروهش ماجرا رو می گفت و همه مشروب میخوردن و می خندیدن
الکساندر یه خلافکار بود،چندین نفر رو کشته بود،رئیس سابق مافیا بود که بخاطر خیانت دیگه رئیس مافیا نیست،چندین تابلو از موزه لور پاریس دزدیده و رئیس گروه خودش بود،گروه خلافجنگ...
اونا یه گروه حدود هزار نفره بودن که کاملا وحشی بودن
تا اینکه یه روز یواشکی آلیس،الکساندر رو دنبال کرد و فهمید که اون کیه...
و اون موقع بود که آلیس یه کاری کرد...
پایان پارت اول
بنظرتون آلیس چیکار کرد؟🤔
منتظر پارت بعدی باشید که قراره خیلی خفن باشه😍