بی معجزه | ادیت | آهنگ | مود

وبلاگ اصلی رسانه میراکلسی (ادیت) بی معجزه در بلاگیکس

رمان شاید فراموشی پارت های ۶-۷-۸-۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴(پایانی)

رمان شاید فراموشی پارت های ۶-۷-۸-۹-۱۰-۱۱-۱۲-۱۳-۱۴(پایانی)

بی معجزه
رمان شاید فراموشی پارت ششم:
الکساندر،اون همه تلاش کرد،اما در نهایت،محاصره شد،البته نه فقط اون،بلکه تمامی نیرو هاش با هم محاصره شدن..
یک هفته ی بعد...
.
.
.
بی معجزه را در اینستاگرام فالو کنید callmeabolfazl 
.
.
.
خبر مرگ الکساندر در تمامی شهر پیچیده بود،در حالی که همه جشن گرفته بودن،آلیس غمگین ترین آدم جهان شده بود...
البته،کسی نمی دونست،الکساندر زنده بود!فقط فرار کرده بود با حدود ۲۰۰ نفر از نیرو هاش
الکساندر می دونست که آلیس فکر میکنه الکساندر مرده و الان خیلی ناراحته،درکشم میکرد،اما مگه چاره ی دیگری هم بود؟اگر الکساندر فرار نمی کرد و یکی از نیرو ها خودش را شبیه اون نمی کرد و فداکاری نمی کردند،الان همه شون رو جلوی مردم کشته بودن...
.
حالا،الکساندر خیلی عصبانی بود،روانی شده بود!نیرو هاشو جمع کرد و رفت به برج رئیس جمهور و رئیس جمهور رو گرفت و اون رو زندانی کرد!
فقط ۱۰ نفر از نیرو هاش مونده بودن،وضعیت وخیم بود...
اگه رئیس جمهور رو می کشت،چون تعداد نیرو هاش خیلی کم بود پلیس او رو میکشت،اگه نمی کشت،پلیس اون رو پیدا می‌کرد و می کشت،برای همین ریسک کرد،و رئیس جمهور رو کشت و رفت برج رئیس جمهور و رئیس جمهور شد!
-آلیس عزیزم!الانه که دیگه آزاد بشی!
او دستور آزادی آلیس از زندان رو داده بود و به زودی آلیس ملکه می شد
بالاخره همه چی تموم شد،مراسم شروع شد و حکومت شاهنشاهی محمدی تاسیس یافت
۳ سال بعد،اونا یه دختر داشتن و داشتن از زندگی لذت می بردند که یه دفعه دشمنان اونا،گروه نابودی محمدیان حملاتش رو به فرانسه شروع کرد و از آن طرف،چین به فرانسه لشکر کشی کرد و جنگ فرانسه و چین شروع شد و در همین حال فرانسه داشت با گروه نابودی محمدیان می جنگید.چون حکومت محمدی تازه درست شده بود،ضعیف بود و تورم وحشتناک شده بود.حالا گ.ن.م(گروه نابودی محمدیان)نقشه ی کشتن شاه رو کشیدن
پایان پارت ششم
داشت خوب پیش می‌رفت،فکر کردین میخواستم پارت ها رو کم کنم؟نه خیررررر!کلی اتفاق قراره بیوفته،قراره غم انگیز بشه و...
بنظرتون چی میشه؟الکساندر میمیره؟نظراتتون رو تو کامنتا بگید😘لایک فراموش نشه🥹❤️

.

بی معجزه تقدیم می کند
رمان شاید فراموشی پارت هفتم:
در نهایت گ.ن.م به پاریس نفوذ کردن و برج ایفل رو برای همیشه از بین بردند!
اونا نه رئیس جمهور رو می خواستن،نه شاهنشاهی رو!اونا میخواستن حکومت خودشونو تاسیس کنن
.
.
.
شب
.
.
.
برق تمام فرانسه قطع شده بود...
صدای بمب تمام فرانسه رو در بر گرفته بود
صدای تیر اندازی بچه ها رو هی از خواب بیدار می کرد
هیچ سرگرمی نبود
همه ترسیده بودند
یک دلار آمریکا ۱۰۰ یوروی فرانسه شده بود...
تورم غوغا کرده بود...مردم توی فضای مجازی نمی تونستن برن و...
توی اون سال،۲۵۹ هزار نفر بخاطر گرسنگی مردند...
تا اینکه به قصر شاهنشاهی نفوذ کردند و...
پایان پارت هفتم
واییی😢خیلی بد داره میشههههههه💔
بخاطر حمایت کم شما عه دیگه🫥
چرا حمایت نمی کنیددددد🙄

.

رمان شاید فراموشی،پارت هشتم:
گ.ن.م،دختر اونا،فرح رو برده بودند...
چین،آلیس رو برده بود و شکنجه‌ش می کرد
الکساندر هم که در اوج غم بود،باز هم مقاومت میکرد...
.
.
.
.
.
-خدایا!ما چه گناهی کردیم؟!چرا اینقدر برما ظلم میکنی!؟
الکساندر از داخل پوچ شده بود
قلبش سنگ شده بود.
تا اینکه چند روز بعد متوجه شد سرطان مغز گرفته...
اون تا این رو فهمید با نهایت قدرت به چین حمله کرد و بالاخره چین تسلیم شد
گ.ن.م رو نابود کرد
زن و بچه‌ش برگشتن
الکساندر ۲ سال زنده بود،برای همین،سرتاسر دنیا رو با خانواده‌ش می گشت تا نهایت لذت رو ببره...
.
.
یه شب،بچه ی الکساندر رو دزدیدند...
پایان پارت هشتم
من تسلیم نمیشم و پارت های این رمان رو کپ نمیکنم🤣
حمایت پلیززززززز🥺

.

به نام خدا
بی معجزه تقدیم می‌کند
رمان شاید فراموشی
پارت نهم:
اونا توی ایران بودن،اما بچه شون الان توی ترکیه بود
اونا سریع رفتن به ترکیه و دنبال بچه شون گشتن
اما پیداش نکردن...
آلیس،خیلی روی فشار بود،بچه‌ش گم شده بود و شوهرش ۳ ماه دیگه میمرد...
.
.
.
چند روز بعد،جنازه ی آلیس رو،الکساندر پیدا کرد...
آلیس با چاقو خودکشی کرده بود...
.
.
.
الکساندر به فرانسه برگشت.
تو این ۳ ماه،یک ماهش:
تورم فرانسه درست شد
بنا های جدیدی ساخته شدند
ساختمان های نابود شده از نو ساخته شدن
.
کلی کار انجام دادن و فرانسه به بهترین حالت خودش رسید
ماه دومش:
الکساندر زمین گیر شد و فلج شد
ماه سومش:
الکساندر یه چیزی فهمید
.
.
.
فهمید که یه روشی برای درمان سرطانش هست!
و اون زنده موند...
پایان پارت نهم
حمایتتتتتت💔

.

بی معجزه
رمان شاید فراموشی پارت دهم:
۵۰ سال بعد
الکساندر در بستر بیماری بود و با مرگ دست و پنجه نرم میکرد
فرانسه کم کم ضعیف میشد،همه ی مردم نگران بودند
اگه شاه میمیرد،کی شاه میشد؟جانشین شاه کی میشد؟
.
اون طرف دنیا،توی ژاپن،دختر الکساندر و آلیس،اونجا ازدواج کرده بود،۳ تا بچه داشت،۲ تا دختر یدونه پسر،یه خانواده ی شاد داشت و زندگی میکرد،تا اینکه یه روزی شنید که شاه در حال مرگ هست و خانواده،همه با هم به پاریس برگشتن،اینگونه بود که شاه شد دوماد،ملکه هم دختر الکساندر...
الکساندر جان باخت.همه ی کشور خیلی ناراحت بودند،از جمله دخترش
پایان پارت دهم

.

رمان شاید فراموشی پارت یازدهم:
.
.
.
بی معجزه تقدیم می‌کند
.
.
.
دختر الکساندر زندگی خیلی خوبی داشت تا اینکه خبر بدی شنید...
مردم علیه حکومت اعتراض میکردن
اونها آب نداشتن!
آب فرانسه به کل تموم شده بود،هیچ کشوری هم به فرانسه آب نمیداد،فرانسه که دیگه نابود شده بود،حکومت محمدی از هم می پاشید
روز به روز مردم بیشتری می مردند...
روز به روز گ.ن.م جان می گرفت و قوی میشد
روز به روز گیاهان بیشتری خشک می‌شدند و هوای فرانسه آلوده میشد و ویروس های زیادی در فرانسه بوجود آمدند
.
@callmeabolfazl
.
فرح،دنبال راه حل بود،حتی شوهرش هم مریض شده بود!
پایان پارت یازدهم
ادامه ی این رمان کار سختیه😅😂
یکمی به من انرژی بدین🥺

.

رمان شاید فراموشی،پارت دوازدهم:
.
.
.
شاه مرد!
این تیتر تمامی شبکه های اجتماعی شده بود!
مردم شورش کردند
توی دربار جنگ شد
حکومت داشت نابود میشد
دوباره حملات گ.ن.م شروع شد و پاریس محاصره شد
فرح و بچه‌ش راه فرار نداشتن
.
بی معجزه
.
-کوروش!اصلا نترس عزیزم!
-مامان،اینجا چه خبره؟
-عزیزم هیچی نیست نترس
-مامان من تشنه‌مه!
-الان آب میارم برات عزیزم!
-مامان از پیش من نرو،مامان!!!
-آهههههه!کوروش!فرار کنننن!
پایان پارت دوازدهم
دو پارت دیگه تموم میشه این رمان🥲

.

رمان شاید فراموشی،پارت سیزدهم
.
جلوی کوروش،فرح رو کشتن
کوروش کوچولو با ترس می دوید و فرار میکرد
یکی از خواهراش،زهرا مرده بود اما اون یکی،زهره زنده بود،اون دو نفر فرار کردن و رفتن و رفتن...
.
بی معجزه
.
سالها بعد،برای کاملترین اطمینان،کوروش با زهره،یعنی خواهرش ازدواج کرد!
حکومت محمدی که داشت از بین میرفت،دوباره جان گرفت،نیرو ها جمع شدند،باران بارید و بالاخره فرانسه زنده شد.
کم کم شروع به باز سازی طاق نصرت،برج ایفل و بقیه بنا ها کردن و مجسمه ی آلیس و الکساندر رو زیر برج ایفل ساختن
کوروش و فرح،یدونه پسر داشتن و از زندگی شون لذت می بردند
پایان پارت سیزدهم
پارت بعدی پایانی😶😶😶

.

رمان شاید فراموشی،پارت چهاردهم(پایانی):
یه روز کوروش تصمیم گرفت که حکومت شاهنشاهی رو به حکومت جمهوری تغییر بده،اما زهره نزاشت،و یه دعوای جدی رخ داد و زهره رو کوروش کشت!
.
بی معجزه
.
پسر کوروش،بخاطر اینکار پدرش،خودکشی کرد و بعد،حکومت شاهنشاهی محمدی،نابود شد و به جمهوری مصطفوی مسیحی فرانسه تغییر کرد که مخفف اون میشه ج.م.م.ف
بعد از اون،کوروش کلی ظلم کرد بر فرانسه...
فرانسه نابود شد اما بعد از مرگ کوروش،حکومت جدیدی تاسیس شد و فرانسه دوباره جان تازه گرفت.
پایان رمان
امیدوارم از این رمان لذت برده باشید با اینکه خیلی طولانی شد🥲
یکم کشش دادم اما کاهش پارت،اصلاااا😅
برای خوندن رمان های بیشتر و اطلاع از زمان پارت های جدید به صفحه ی اینستاگرام بی معجزه بیاین که آدرسش callmeabolfazl هست،البته کلی رمان دیگه توی وبلاگمون داریم،اگه این رمان رو از جای دیگه میخونید،حتما دایرکت اینستا اطلاع بدید،خوندن این رمان فقط از وبلاگ بی معجزه مجاز هست
بای

---

پایان❤️

رمان جدید داریم توی پیج callmeabolfazl برین ببینین خیلی قشنگه

رمان شاید فراموشی پارت پنجم✨️

رمان شاید فراموشی پارت پنجم✨️

به نام خدا
بی معجزه با افتخار تقدیم می کند
برای میراکولران جهان
رمان شاید فراموشی پارت پنجم:
-آههههههه موهامو نکش!
-از هم جدا بشین!
-دعوا دعوا دعوا!
-عوضی!
-آلیس!
-بدبخت رو کشتی ولش کن!
-بنگ بنگ!
تو زندان جنگ بود
آلیس با یکی از زن های اونجا درگیر شده بود و حتی نگهبان هم نتونست اونارو از هم جدا کنه
زنه هی مو های آلیس رو می کشید و آلیس هم اونو کتک میزد
دوست آلیس،آلیا تعریف کرد:
-اون زن روانی بخاطر اینکه آلیس چای کمرنگ آورده بود،چای داغ رو پاشید رو صورت آلیس،بعدش آلیس عصبانی شد و اون رو زد و بعد دعوا شروع شد...
.
-ببینید بچه ها،ما امشب طاق نصرت رو نابود می کنیم،جایی که آلیس رو گرفتن!
-قربان شما عقل تون رو از دست دادین؟اون بنای تاریخی که کاری نکرده!
-ساکت شو!
.
.
.
شب
.
-خب بچه ها شما پلیس رو بکشید شما ها هم با من بیاین!
-بله قربان!
چندین نفر از وزیر در مخفیگاه بازجویی می‌کردند و اطلاعاتی رو بدست آوردن و بعد وزیر رو کشتن و اون رو از برج ایفل آویزون کردن
.
چند دقیقه بعد طاق نصرت پر از سی فور بود و بعدش...
بله خودتون هم میدونید،طاق نصرت منفجر شد.
نیرو های انتظامی سراسر پاریس رو محاصره کردن
نیرو های هوایی همه جا رو بررسی میکردن
پلیس هم همه جا رو می گشت
هیچ کس هیچ خبری نداشت...
تا اینکه همون شب مخفیگاه الکساندر رو پیدا کردن و...
پایان پارت پنجم
بنظرتون چی میشه؟الکساندر رو میکشن؟!
برای نوشتن این رمان خیلی زحمت کشیده میشه و خیلی طول میکشه،لطفا از ما حمایت کنید❤️
فقط قلب پایین رو قرمز کنید و یه کامنت بزارید و ما رو فالو کنید،یه سری به وبلاگ مون بزنید،کلی رمان قشنگ داریم🥹

رمان شاید فراموشی پارت چهارم✨️

رمان شاید فراموشی پارت چهارم✨️

رسانه اینترنتی نو میراکل تقدیم می‌کند
رمان شاید فراموشی پارت چهارم:
فردا
الکساندر در حال نقشه کشیدن بود،داشت برای امشب نقشه دقیقش را می‌کشید و هی در ذهنش تستش میکرد و اگر جواب نمی داد و منطقی نمی بود،باز هم تلاش می کرد تا بهترین نقشه را بسازد...
اون طرف،آلیس واقعا داشت زجر می کشید
رن هایی که آنجا بودند،هی به آلیس زور می گفتن اما آلیس با اونها کاری نداشت،آنها همه شون بالای ۵۰ سال سن داشتن اما آلیس فقط ۲۲ سالش بود
در نهایت،اون روز یه دختری همسن آلیس به اونجا اومد و اون و آلیس با هم دوست شدن و بالاخره هم آلیس هم اون راحت شدن و یکم تو زندان حال کردن اما باز هم زندان زندانه دیگه
.
.
.
شب شد
.
.
.
نیرو های الکساندر دور جایی که رئیس جمهور اونجا بود رو محاصره کرده بودن
-حمله!!!
نیرو های الکساندر بی وقفه در حال جنگیدن بودن و چند تاشون هم مردند،اما در نهایت،وزیر کشور توسط نیرو های الکساندر گرفته شد و اون رو بردن و زندانی کردن
امو توی زندان هم جنگ به پا شده بود...
پایان پارت چهارم
تو زندان چی شد؟🤔😶
پارت بعدی قراره خیلی خفن باشه پس لایک کن و کامنت بزار❤️

رمان شاید فراموشی پارت سوم✨️

رمان شاید فراموشی پارت سوم✨️

رمان شاید فراموشی
پارت سوم
.
آلیس،زخمی به کلانتری رفت
در حالی که او با رنج به سوالات جواب میداد،گروه الکساندر بی وقفه دنبال او بودند
~ روز بعد ~
آلیس پس از پاسخ گویی به سوالات پلیس،به بیمارستان رفت،البته او هنوز زندانی بود و آزاد نبود.
اون به سوالات پلیس جواب نادرست داده بود،چون او نمی توانست به عشقش خیانت بکند...
چند روز گذشت و آلیس از بیمارستان خارج و به زندان انتقال داده شد
پر از خانم هایی با صورت های عجیب،عصبانی،روانی و...در آنجا بودند
الکساندر بالاخره فهمید که آلیس در زندان است،اما کاری نمی توانست بکند،او حبس ابد شده بود
اما الکساندر نقشه ای کشید:
-ما یه نقشه د‌اریم که به ده قسمت تقسیم میشه،از همین امروز شروع میکنیم،ما باید تو این ۱۰ مرحله رئیس جمهور رو بکشیم تا کنترل فرانسه در دست ما باشه و بعد بتونیم با قدرتی که داریم آلیس رو آزاد کنیم
-(یکی گفت)چرا اینقد به فکر آلیس هستی؟مگه اون کیه و برات چیکار کرده؟
-(یکی دیگه گفت)چرا چرت میگی؟آلیس حاضره جونشو برای قربان بده!بی احترامی نشه قربان اما آلیس و الکساندر عاشق همن!
-به حاشیه ها فکر نکنین!ما الان توی مشکل بزرگی هستیم،هم زندانی شدن آلیس،هم مسئله ی رئیس جمهور عوضی،هم تعقیب پلیس!این خطر خیلی بزرگیه!
این نقشه ی ما هست.امشب از اینجا به اونجا میریم بعدش فلان جا می‌مونیم بعد...
شب
الکساندر و گروهش کل برج را محاصره کرده بودند،رئیس جمهور اونجا نبود اما الکساندر میخواست هشداری به او بدهد.
بمب ها را پرتاب کردند و فرار کردند...
برج رسما پودر شد!
الکساندر با خودش گفت:این اولین قدم برای کشتن رئیس جمهور عه،آلیس،بزودی آزادت میکنم!
پایان پارت سوم
داستان داره هیجانی میشه😍
منتظر پارت های بعدی باشید دوستان

رمان شاید فراموشی پارت دوم✨️

رمان شاید فراموشی پارت دوم✨️

به نام خدا

رمان شاید فراموشی پارت دوم

آلیس مخفیگاه الکساندر رو پیدا کرد و رفت اونجا

آلیس وارد مخفیگاه شد و الکساندر اون رو دید

هر دو تعجب کرده بودن

از زبان آلیس:

خیلی ترسیده بودم،اما جسورانه بخاطر عشقم وارد مخفیگاه شون شده بودم،اونا جنایتکار بودن،اما من باز هم عاشق الکساندر بودم

از زبان الکساندر:

باورم نمیشد.چجوری پیدام کرد؟

داستانی:

آلیس نزدیک الکساندر شد و بهش گفت:

-تو هر کسی باشی،من دیوانه وار عاشق تو خواهم ماند

-آ،آلیس!

الکساندر اون موقع بود که عاشق آلیس شد.اون همیشه همراهش بود،اون واقعا دوستش داشت...

اونا کلی عملیات خفن با هم انجام دادن،آلیس هم قاتل شد و...

اما یه روزی نقشه ای رو کشیدن که واقعا خیلی خطرناک بود

قتل رئیس جمهور!اونا قطعا شکست می‌خوردند!اما الکساندر باور داشت که میتونه رئیس جمهور رو بکشه و  و حاکم فرانسه بشه...

 

 

شب شد

 

الکساندر و آلیس کل نیروهایشان جمع شده بودن

یواشکی داشتند نزدیک میشدن

صدای بوق پلیس اومد!

تیر اندازی شد!

چندین نفر کشته شدن و الکساندر زخمی شد اما فرار کردن

اما آلیس...

پایان پارت دوم

برای آلیس چی شد؟مرد؟

منتظر نظرات تون هستیم

رمان شاید فراموشی پارت اول✨️

رمان شاید فراموشی پارت اول✨️

رسانه میراکلسی بی معجزه تقدیم می‌کند
رمان شاید فراموشی،یکی از برترین رمان های بی معجزه،پارت اول(قبل از شروع بهتون میگم این رمان از زبان آلیس(دختره)هستش):
داشتم از خیابون رد میشدم...
یه دفعه یه لامبورگینی جلوم وایستاد و گفت:
ببخشید خانم محترم،من تازه اینجا اومدم میشه بگید از کجا میشه رفت به طاق نصرت؟
گفتم:
از اونجا می‌پیچید میرید این طرف فلان متر جلو تر یه کوچه هس اونجا رو میرید میرسید به خیابون اونجا رو صاف میرید بعدش طاق نصرت رو میبینید
ازم کلی تشکر کرد و رفت
 

چند روز بعد که روی برج ایفل بودم اون رو دیدم،بهش دقت نکرده بودم،اما وقتی که یکم بیشتر صورتش رو دیدم،چشم های آبیش...پوست بورش...مو های بلوندش و فرم جذابش...منو محو کرده بود

بهش نزدیک شدم و یه سلامی کردیم
دیگه طاقت نیاوردم و پرسیدم:
اسم شما چی هست؟
-الکساندر،شما؟
-آلیس
-خوشبختم!
-همچنین!
وقتی باهاش حرف می زدم استرس می گرفتم
صداش خیلی قشنگ بود

دو روز بعد که باز هم یه دفعه همدیگه رو دیدیم،شماره هامونو گرفتیم و کلی با هم چت کردیم،خیلی رویایی بود،تا اینکه یه روزی نوشتم:
کسی تو زندگیت هست؟
-نه،چطور؟
-راستش،من،چطوری بگم...من میخوام ما بیشتر از یه دوست باشیم
-چی؟
خیلی هیجان زده بودم،کم مونده بود سکته رو بزنم
-الکساندر،من عاشقتم!
(تو رویا هاش:
-منم عاشقتم آلیس!)
-چ،چی؟من هنوز...آماده نیستم!
-برای چی؟!ما می تونیم یه زندگی خوب رو در کنار هم بسازیم!
-ن...نه!
-الکساندر!
و الکساندر رفت
چند ساعت بعد که آلیس اومد خونه،به دوستش مرینت زنگ زد تا ببینه میتونه چیکار کنه،چون مرینت و آدرین عاشق هم بودن و مرینت در این مورد اطلاعات بیشتری داشت
اون طرف،الکساندر داشت به گروهش ماجرا رو می گفت و همه مشروب می‌خوردن و می خندیدن

الکساندر یه خلافکار بود،چندین نفر رو کشته بود،رئیس سابق مافیا بود که بخاطر خیانت دیگه رئیس مافیا نیست،چندین تابلو از موزه لور پاریس دزدیده و رئیس گروه خودش بود،گروه خلافجنگ...
اونا یه گروه حدود هزار نفره بودن که کاملا وحشی بودن
تا اینکه یه روز یواشکی آلیس،الکساندر رو دنبال کرد و فهمید که اون کیه...
و اون موقع بود که آلیس یه کاری کرد...

پایان پارت اول
بنظرتون آلیس چیکار کرد؟🤔
منتظر پارت بعدی باشید که قراره خیلی خفن باشه😍

رمان به سبک مریکتی پارت هفتم(پایانی)❤️‍🔥🪻

رمان به سبک مریکتی پارت هفتم(پایانی)❤️‍🔥🪻

رسانه میراکلسی بی معجزه با افتخار تقدیم می‌کند
پارت هفتم(پایانی):
آدرین در حالیکه که داشت میمیرد،میخوند
-زیر نخلا...
آناهیتا هر دو رو به بیمارستان برد ولی کار از کار گذشته بود
در نهایت،آناهیتا خودشو کشت
پرستار ها،برای اینکه آناهیتا بمیره،اینو گفتن،چون اون خطرناک بود
آدرین به هوش اومد،اما فعلا مرینت تو کما بود
یه هفته بعد مرینت هم بیدار شد
آناهیتا مرده بود و آدرین و مرینت هم که سالم موندن
عروسی کردن و بالاخره آدرینت بوجود اومد
اما یه روز تو جنگل،به آدرینت تیر اندازی شد و مرینت و آدرین مردن،اما پسر شون آذین که ۵ سالش بود زنده موند
۲۰ سال بعد
آذین،یه روز تو دانشگاه یه دختری رو دید و از اون خوشش اومد...
پایان پارت هفتم و پایان رمان
برای مشاهده رمان های بیشتر به اینستاگرام بی معجزه callmeabolfazl مراجعه کنید

رمان به سبک مریکتی پارت ششم❤️‍🔥🪻

رمان به سبک مریکتی پارت ششم❤️‍🔥🪻

به نام خدا
رسانه میراکلسی بی معجزه تقدیم می‌کند
برای تمامی میراکولران جهان
پارت ششم:
آه دل شکسته ی من
چه کنم،چه نکنم
دپرس‌ هستم یا نه نمی‌دانم
شاید باشد کسی
که بدهد به من دلداری
اما نشود حال خوب من،میمیرم
بی تو چه کنم؟بی تو من که هستم؟
ای دوست من،یار من
...
پس از مرگ لوکا،مرینت و آدرین نامزد کردن و خیلی خوشحال بودن،تا اینکه آناهیتا باز هم اومد
آناهیتا دچار مریضی روانی شده بود
مرینت و آدرین تدارکات عروسی رو انجام داده بودن و قرار بود هفته ی بعد عروسی کنن
-آدرین،ما بالاخره ازدواج میکنیم!
-آره عزیزم!ما بالاخره به هم میرسیم
آناهیتا با اسلحه اومد و به مرینت شلیک کرد!
-مرینت!!!
-بالاخره تو رو کشتم مرینت دوپن چنگ!حالا وقتشه آدرین رو برای خودم کنم!
-آ،آ،آدر،آدرین...
-مرینت!عزیزم!
-همیشه عاشقت میمونم
-مرینت!
مرینت چشم هاشو بست و دیگه حرفی نزد،دستش که دست آدرین رو گرفته بود ول شد
-مرینتتتتتت!!!
آدرین تفنگ آناهیتا رو گرفت و به خودش شلیک کرد!
-نه عزیزم،نمیر!آدریننننن!
-آناهیتا،بازی تموم شد،تو بردی!
پایان پارت ششم
پارت بعدی پایانی!
ایسنتاگرام ما رو دنبال کنید!
ای دی callmeabolfazl

رمان به سبک مریکتی پارت پنجم❤️‍🔥🪻

رمان به سبک مریکتی پارت پنجم❤️‍🔥🪻

به نام خدا
رسانه میراکلسی بی معجزه تقدیم می‌کند
برای تمامی میراکولران جهان
پارت پنجم:
-فکر کردی چیکاره ای آدرین؟
-مرینت!بیا از اینجا بریم!ما میتونیم زندگی خوبی رو با هم بسازیم!
-مگه تو با آناهیتا نامزد نیستی هان؟یادت نمیاد با من چیکارا کردی؟
-مرینت،الان عصبانیم!لوکا میدونی چیکارا کرده!اون بچه داره!اسمشم جمیله گذاشته!
-چرت نگو!
-تو کی منو دیدی آدرین!من لوکاعم!من هیچ وقت به عشقم خیانت نمیکنم!
-درسته!تو لوکایی،ولی تو فقط خیانت کاری!
-بسهههههه!
آدرین و لوکا به مرینت با تعجب نگاه کردند...
ناگهان آدرین اسحله‌ش رو از توی جیبش بیرون میاره به قلب و مغز لوکا شلیک میکنه!
-زمان مرگ رسیده لوکا!
-م،مرینتتتت
-عشق من!
آدرین مرینت رو می بره خونه‌ش
-مرینت!عزیزم!حالا میتونیم با هم باشیم!
-ولم کن منو آدرین!
اونا یکم با هم حرف زدن و یکم بهتر شدن...
-خب حالا آدرین،کار تو درست نیست،تو لوکا رو کشتی!تو یه قاتلی!
-نه عزیزم!اون تیر های بیهوش کننده بود
-آهان!
آناهیتا میاد خونه‌شون
-اینجا چه خبره آدرین!بچه داره گریه میکنه!
-آدرین؟
-اون بچه ی آناهیتا و کماله!
-پس به تو چه مربوطه؟!
-نمیدونم!
-بیا بگیر پسرتو عشقم!
-چی میگی آناهیتا!
-من از دست همه تون کلافه شدم!
آدرین آناهیتا رو بیرون کرد و اونا تلویزیون رو روشن کردن تا یکم آروم بشن
نوشته ها رو تلوزیون می اومدن:
مثل باد،مثل پر قو
زیباست مثل عشق
اوست!دختری زیبا،که نیست مثل آن پیدا!
باشد دختری شیک پوش!باشد دختری صد خواستگار!
گر پسری ببیند شاه دخت را،پریشان شود،بمیرد بدون آن!
...
-چه قشنگ بود آدرین!
-بله عزیزم،اون دختر تو هستی!
-اوه عزیزمممم
چند روز بعد...
-ضربان قلب پایینه!
-فکر نکنم بمونه
-لوکا!!!
-آروم باش عزیزم!
[صدای سوت دستگاه]
-نههههههههه
-خبر جدید:لوکا،نامزد سابق مرینت دوپن چنگ،بر اثر سکته قلبی جان باخت...
مرینت و آدرین زیر بارون با چشم هایی پر از اشک قدم می زدند و مرینت میخوند:
گر تو نباشی،من که هستم
گر تو باشی،من که هستم
گر تو نباشی،من نیستم
دوست من،یار همیشگی من
باش پیش من،تا ابد،تا قیامت!
...
پایان پارت پنجم
برای خواندن رمان های بیشتر به وبلاگ ما و اینستاگرام callmeabolfazl مراجعه کنید

رمان به سبک مریکتی پارت چهارم❤️‍🔥🪻

رمان به سبک مریکتی پارت چهارم❤️‍🔥🪻

قبل از شروع رمان،لطفا پیج ما رو فالو کنید
callmeabolfazl
رسانه میراکلسی بی معجزه تقدیم می‌کند
برای تمامی میراکولران جهان
پارت چهارم:
-...آدرینه!
-چ،چی؟امکان نداره!
-باور نمیکنی؟(اسم اونایی که آدرین بهشون تغییر شکل داد)همه ی اونا آدرین بود!آدرین داشت تورو امتحان میکرد و در نهایت تصمیم گرفت که با کت نوار پیش بره!
-م،من،باور نمیکنم!این امکان نداره!
مرینت گریه کنان رفت
آدرین دوباره شبیه گربه شد و رفت دنبال او و گفت که چیزی شده؟
-ازم دور شو آدرین!
-چیی؟آدرین؟!
-من همه چیو میدونم!تو بد ترین پسر دنیایی!مسخره!
-مرینت!تو واقعا نفهمی!من اینهمه برات زحمت کشیدم اما تو منو نادیده گرفتی!
-تو بهم دروغ گفتی!تو منو دوس نداری آدرین!تو فقط میخوای منو اذیت کنی!به امید روز مرگت!
-تو چی مرینت؟!تو هم اصلا بهم توجه نکردی!لعنت بهت!
و آدرین رفت...

[رسانه میراکلسی بی معجزه]
آناهیتا خوشحال از دانشگاه خارج شد(دلیل اینکه آناهیتا خوشحاله:اون عاشق آدرینه)
-آدرین!صبر کن!
-آناهیتا؟چرا اینکارو کردی؟
-مرینت آدم خوبی نبود!
-اما من با تمام وجود عاشقش بودم!
-من چی؟!منم عاشقتم!من بیشتر از اون دختر زشت گدا دوست دارم!
-ببین آناهیتا،من الان اصلا حوصله ندارم،خدافظ!
یک سال بعد
آدرین و مرینت طلاق گرفته بودن و مرینت با لوکا نامزد کرده بود و یه ساعت دیگه عروسیشون بود.
تدارکات عروسی تموم شده بود و لوکا و مرینت خوشحال بودن و لوکانت بوجود اومد!
-بله!
-ب...
-مرینتتتت!نمیزارم با این اسکل ازدواج کنی!
-آدرین؟!
-برو گمشو!
دعوا شروع شد
دماغ لوکا خون اومد و لب آدرین پاره شد
پایان پارت چهارم✨️
بنظرتون چی میشه؟لوکانت ازدواج میکنن؟؟؟
نظراتتون رو به ما بگید!

بی معجزه | ادیت | آهنگ | مود
درباره من

به وبلاگ من خوش اومدید.اینجا قراره آهنگ ها رو با کیفیت بالا و قابلیت پخش آنلاین براتون آپلود کنم.

کدها
قدرت گرفته از بلاگیکس ©